خواب
گفته بودم نقاشی هام حال وهوای هواپیماهای جنگی وتوپ وتانک بود وعلتش را نظامی بودن پدرم می دانستم ویا اتفاقی که افتاد واما اتفاق:
شبی خواب دیدم( سال سوم دبستان یعنی سال53-52) که در یک فضای بسیار عجیب وغریب از بلندگوی دبستان ایرج مخابری صدایی مردم را به پرهیزگاری دعوت می کرد (تا اینجاش که خوب بود)و همزمان به جای باران از آسمان قطرات خون باریده می شد!!!( مشکل این قسمت بود).
عجب خوابی!!!خلاصه صبح جریان را به مادرم گفتم ونمی دانم چرا مادرم این را برای بابام تعریف کرد وهیچکدامشون بررسی نکردند که شاید من پرخوری کردم ویا فیلم ترسناکی دیدم (البته خودم هم یادم نمی آید)که واکنش آن در ذهن وجانم به صورت آن خواب که نمی دانم اسمش را کابوس بگذارم یا رویا در آمد.
بابام نیز خواب را برای کسی تعریف کرد وایشان هم فرمودند در آینده در ایران جنگ وخونریزی رخ می دهد .ای بابا!!!!موضوع شوخی شوخی جدی شد ما دیگه باخودمون قرار گذاشتیم هر اتفاقی که در خواب دیدیم را با کسی در میان نگذاریم و مادر وپدرم نیز این موضوع را جای دیگری مطرح نکردند. فکر می کنم نقاشی هایم یک واکنش ناخودآگاه به این موضوع بود.
البته بگذریم که سال 57 انقلاب شد واین سرزمین با داستانها وپیشامدهای اوایل انقلاب حالت ثبات به خودش نگرفته بود که 31 شهریور 59 گرگها وکفتارها ی بعثی به این سرزمین اهورایی حمله کردند وباقی ماجرا .
به نظرم می رسد آن خوابگزار پُر بیراه نگفته بود !!!!
به هر حال کاری به این خواب ندارم ولی نامرد مردمان بعثی ،زخمی به این سرزمین زدند که که هیچ مرهمی ندارد واین زخم در درون همه ما خواهد بود .